فریب را خندیده ای...

افکار من

فریب را خندیده ای ، نه لبخند را،
نا شناسی را زیسته ای ، نه زیست را

و آن روز، و آن لحظه، از خود گریختی،
سر به بیابان یک درخت نهادی،
به بالش یک وهم

در پی چه بودی، آن هنگام، در راهی از من تا گوشه-گیر ساکت آیینه؟ در گذری از میوه تا اضطراب رسیدن؟

ورطه عطر را بر گل گستردی،
گل را شب کردی،
در شب گل تنها ماندی،
گریستی

همیشه - بهار غم را آب دادی،

فریاد ریشه را در سیاهی فضا روشن کردی، بر بت شکوفه شبیخون زدی، باغبان هول انگیز!

و چه از این گویاتر،
خوشه شک پروردی،
و آن شب، آن تیره شب ، در زمین، بسترِ بذرِ گریز افشاندی

و بالین آغاز سفر بود، پایان سفر بود،
دری به فرود، روزنه ای به اوج

گریستی، ((من)) بیخبر، برهر جهش در هر آمد، هر رفت

و اِی ((من))، کودک تو، در شب صخره ها، از نیلی بالا چه می خواست؟

چشم انداز حیرت شده بود، پهنه انتظار، ربوده راز گرفته ى نور

و تو تنهاترینِ ((من)) بودی،
و تو نزدیکترینِ ((من)) بودی،
و تو رساترینِ ((من)) بودی،
ای ((منِ)) سحرگاهی،
پنجره ای برخیرگی دنیاها سرانگیز!

// مجموعه "آوار آفتاب" - شعر "پرچين راز" سهراب سپهری



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در شنبه 9 آذر 1392برچسب:,ساعت16:34توسط یاشیل | |